وبلاگ شخصی غلام حسین حیدری خواتی

زندگینامه: معمار و نویسنده تاریخ معاصر افغانستان

غلام حسین حیدری خواتی 24/5/1394

غلامحسین حیدری فرزند حیدرعلی در سال 1333 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. پدرم آدم زحمت کش و با تقوایی بود، شغلشان دهقانی و مالداری بود؛ زندگی خوبی داشت. آن موقع مکتب دولتی نبود، پسران، زمستان ها به مسجد پیش شیخ ها برای درس خواندن می رفتند. خودم سلیقه خاصی داشتم،در کودکی در توپ بازی و شیغی بازی با هم سن و سال های خود برنده نمی شدم[1] و وقتی بچه ها غروب ها بیرون مسجد بازی می کردند، من داخل مسجد می ماندم و حمله حیدری و گیتی نما و توضیح المسائل را گوش می کردم. روز‌های جمعه دیگران برای تفریح و شکار خرگوش و... می رفتند، ‌من می رفتم مسجدهای یخشی سخنرانی و ذکرهایی از حضرت امام حسین(ع) را گوش می کردم، حافظه خوبی داشتم، بعداً سال 1352 سرنوحه‌ خوان دسته‌جمعی هیئت حضرت امام حسین(ع) بودم.

 سال 1342 از بدشانسی پدرم با تهمت چوپان کوچی دو سال زندانی بود. از ظلم دولت و چپاول کوچی مردم هزاره زندگی خوبی نداشتند. بعضی جاها مردم هزاره از این قریه به آن قریه از ترس کوچی شبانه می رفتند. چوپان کوچی کلاه نو و لونگی نو را از سر مردم هزاره می گرفت. کشاورزی خوب نبود، للمی کاری هم نبود. شهرها کارخانجات و شرکت نداشت که مردم برای کار بروند. یک کوچی برای گرفتن قرض خود به قریه جات هزاره می رفت، یک قریه که در حدود بیست خانه داشت یک نان گندم پیدا نمی شد که برای آن کوچی چای با نان بیاورد. خوراک مردم جو بود و باقلی. از ظلم دولت و گرفتن مالیات سنگین که شامل گندم گدام، روغن کته پایی، توپ رخت، لب موری می شد.

تهمت گم شدن چوپان کوچی، از یک طرف و زندان و جریمه دولت، مردم هزاره در به در بودند؛ 20% مردم هزاره زندگیشان خوب، 20% مردم زندگی ای متوسط و 60% مردم هزاره در به در بودند.

 پسران 15 ساله یک زمستان تمام را در غزنی در خانه های تاجیک یا پشتون مزدوری می کردند و حقوقشان 6 متر تافته بود که تنها یک جوره لباس می شد.

سال 1344 پدرم از زندان آزاد شد. تا سال 1350 مشغول کار شدم، در کابل شاگرد هتل و در ولسوالی ناور شاگرد آشپز بودم. بعد از آن زندگی پدرم خوب شد، باز هم از بدشانسی سال 1352 پدرم از دنیا رفت. خدایش بیامرزد.

دوتا برادر داشتم، یکیشان از من بزرگتر که آدمی دوپه و بیکار بود که خودش همیشه برای پدر و مادرم دردسرساز بود. برادر دومم از من کوچک تر بود.[2] کمر همت را بستم که بعد از پدر من مرد این خانه باشم امیدی به برادر بزرگم نداشتم. من کوشش کردم که افتخار پدر و مادر و خواهران خود باشم. دو زمستان شاگرد خیاط بودم آدم باهوشی بودم کِسب زود یاد میگرفتم. سال 1355 ایران آمدم اولین فرد نسبت به هم سن و سال های خودم بودم که زوّار حضرت امام رضا(ع) شدم. اولین افغانستانی بودم که سال 1361 در ایران استای بنّا شدم. آدم مذهبی بودم برای کار، شهر قم را انتخاب کردم به خاطر زیارت حضرت معصومه(س)، مراجع تقلید و عالمان دینی. روزهای جمعه دیگران به بازار می رفتند، فته صفدر توکلی را زیاد می آوردند، من کتابخانه می رفتم و از کتاب فروشی ها کتاب می آوردم. مطالعه می کردم.سی سال مطالعات، تجربه خوبی برای من شد. از سال 1386 تا 1394 مشغول تحقیقات و خاطره نویسی می باشم.

در اول جوانی در انتخاب همسر مادرم با من همکاری نکرد. بعد از سی سال، تشکیلات زندگی و خانوادگی هم از بین رفت. فعلاً زن و فرزندی ندارم، زیاد هم غصه ندارم. ابراهیم خان درد مردمی داشت، چهارده سال زندان بود، طالب حسین هم درد مردمی داشت، زن و فرزندی نداشت و از دنیا رفت، خدا رحمتشان کند. بهلول خراسانی از رفتار شاه ایران بدش آمد زن خود را طلاق داد، بعد از قیام مسجد گوهرشاد هجرت کرد و سی سال در روستاهای افغانستان در حال تبعید به سر برد. من هم که از جنایات ضابط اکبر از وطن فراری شدم. فعلاً تحقیقات را تمام کردم، بعد از این سراغ کار بنایی میروم؛ در پیمانکاری مهارت خوبی دارم.

خانه پردیسان گرفتم جایم خوب می باشد، همه مجتمع مسکونی نگهبانی دارد، سر کوچه لب خیابان آدم های بیکار و لات دود سیگار نیست. مردم‌شان کارمند اداره دولتی یا مشغول درس حوزه علمیه می باشند، مردم خوب و با فرهنگ می باشد. (کُنتُمْ خَیْرَ‌ أُمَّةٍ أُخْرِ‌جَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُ‌ونَ بِالْمَعْرُ‌وفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ‌ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْکِتَابِ لَکَانَ خَیْرً‌ا لَّهُم مِّنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَکْثَرُ‌هُمُ الْفَاسِقُونَ شما بهترین امتی بودید که به سود انسان ها آفریده شده اند؛ امر به معروف و نهی از منکر می کنید و به خدا ایمان دارید و اگر اهل کتاب ایمان آورند برای آنها بهتر است. عده کمی از آنها با ایمانند و بیشتر آنها فاسقند) «آل عمران آیه 110»

 ملاهای یخشی ادعا دارند که ما سی‌سال درس خواندیم شما بی سواد می باشید، برایش گفتم که شیخ می باشید به شما مربوط نیست. ملاهای افغانستان متحد نمی شوند در حالی که کشور در منجلاب مانده است. شما گوروم له[3] می کنید. حق منت را برای مردم ندارید، یک نفر پنج سال شاگرد نجار می باشد، یاد نمی گیرد یک نفر استعداد دارد در یک سال راه می افتد کار یاد می گیرد. ملا هم همینطور سی‌سال درس خوانده اند. ملاها مثل درخت چنار بی ثمر می مانند. موضوع کتاب های من مثل کتاب فلسفه، فقه و اصول علمی نیستند، کتاب های من از سخنرانی ها و مصاحبه و بعضی از خاطرات خود گردآوری شده است. من که از منطقه خارج شدم، طرفدار حزب حرکت اسلامی افغانستان هم می باشم، از پول خود مصرف می کنم، شما به علم خود مغرور می باشید مثل اینکه دیگران عقل و استعداد ندارند. خداوند جل جلاله برای همه مردم عقل داده از علم شیطان و قاضی شریح از لکه زبان بهلول حبشی نپرسیده است، از عمل نیک و تقوا می پرسد.[4] غلامحسین از اول عمر تا حالا کوهی از تقوا می باشد مردم کسب و کار و هنر بودم این قدر که سرشاد می باشم، روحیه پاک دارم که زیر بار ظلم نمی روم. شیخ های فعلی اکثریتشان در مسافرت روزه می خورند قضایی روزه و نماز را نمی خوانند و نمی گیرند.

اختلاف بعضی مردم تنها با من نیست، این مشکل را همه مردم هزاره، با هم دارند، بعد از انقلاب به نام آزادی، مردم تجربه تشکیلات، امنیت و آرامش کشور را ندارند. به نام نژاد و منطقه، اختلاف یا رقابت ناآگاهانه وجود دارد، رقابتشان یک قدم هم جلو نرفته است. همه معامله می کنند. رقابت این است که یا طالب را راه می دهند یا کوچی را. این همه خسارات برای مردم می رسد. مردم ایران از این اختلاف تجربه خوب دارند، سران یا ملت به نام نژاد یا منطقه جرأت اختلاف را ندارند چراکه می گویند مثل افغانستانی ها بدبخت نشویم.

مردم افغانستان باید که مراحل قاره اروپا را طی کنند. مردم اروپا صدها سال اختلاف نژادی و منطقه ای داشتند از قرن پانزده تا قرن بیست با جنگ های نژادی از این کشور به آن کشور رود خون جاری بود. در جنگ جهانی دوم چهل میلیون انسان از بین رفت و با دریای خون ختم شد. در این جنگ ها بعضی جاها ملیت های مختلف از آن جمله سرخپوست ها منقرض و نابود شدند.



[1] . رفیق های خوبی داشتم که هم سن و سال من بودند. خدا رحمت کند بعضی شان را که از دنیا رفته اند، مثل عبدالحسین خان شیرین، خادم حسین حسین علی، رمضان ضامن علی، و کسانی که فعلاً در قید حیات می باشند: جمعه سخی داد، محمد علی قدم، محراب مراد، حاج غلام عباس محمدامین، حاجی دیدار صفدرعلی، حاجی غلام حیدر غلامعلی. از اول عمر تا حالا چه در وطن و چه در مسافرت های کابل و ایران کوچک ترین اختلاف و نزاعی نداشتیم. خدای متعال انتقام مرا از ظالم بگیرد، که من فراری از وطن خود شدم. نگذاشتند که در سرزمین پدری می ماندم تا همراه هم سن و سال های خود قصه پدران و زندگی خود را می کردم.

[2] . سال 1364 از ایران پول فرستادم برای برادر کوچیکم، برادرم عروسی کرد، از نادانی برادر بزرگم در جنگ داخلی کشته شد.

[3] . گاوهایی که در چمن مشغول چرا هستند و یک نفر با چوب از آن گاوها نگهبانی می کند. ملاهای سریله در زندگی خصوصی مردم دخالت می کنند، فامیل های خود را می گویند یا طلاق بگیرید و یا مهریه خود را بگیرید.

[4] . آدم های باسوادی را سراغ دارم که مادرشان فوت کرد و هیچ کدام ختمی برایش نگرفتند، زورمندان بیاید آنها را دعوت می کنید و صدها هزار تومان خرج مهمانی آنها می باشد.